تقدیم به ...

دلتنگــــــــــــے

همـــون مكثیـــ ـه كه

رو اسمـــش میكنــے!!!

وقتــے شمـ ـآره هاے گوشیتــو بــالا پــاییـن میكنــے!!!

دو شنبه 24 تير 1392 3:8 |- Mohammad -|

نبودنت آزار می دهدمرا..

حتی در مجازی ترین دنیای امروزی..

“من”دلبسته ام به اسمی که میدانم می فهمدمرا

من دلخوش کرده ام به دیدن نام تو

با نبودنت” این دلخوشی کودکانه را از من نگیر”

یک شنبه 23 تير 1392 22:18 |- Mohammad -|

 

کاش..

اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه “حالت چطوره” ؟

و تو جواب میدی خوبم…

کسی باشه محکم بغلت کنه و آروم توی گوشت بگه میدونم خوب نیستی…!

چهار شنبه 19 تير 1392 22:46 |- Mohammad -|

گاهی آنقد دلم از دنیا سیر میشود که میخواهم..

تا سقف آسمان پرواز کنم و رویش دراز بکشم..

آرام و آسوده…

مثل ماهی حوضمان که چند روز است روی آب دراز کشیده.

 

چهار شنبه 19 تير 1392 22:45 |- Mohammad -|

باهام دعوا کن
باهام قـــهر کن
حرصم و در بیار
بهــــونه بگیـــــر
خرم کن
تازه اجازه داری اشکمو
بعضی وقت ها در بیاری
اما
حق نداری هیچــــوقت بری ...
هیچــــــــــوقت ...

 

چهار شنبه 19 تير 1392 22:22 |- Mohammad -|

 

نمی خواهم خاطره ی فردایم شوی!

امروز من باش

حتی لحظه ای……!

 

چهار شنبه 19 تير 1392 3:48 |- Mohammad -|

 

ساده دوستم داشته باش

خود را درگیر

پیچ وخم زندگی نکن

من تو را همین جور ساده

دوست می دارم…

 

چهار شنبه 19 تير 1392 3:44 |- Mohammad -|

 

هنوز هم ، حوالی خواب های

شبانه ام پرسه میزنی

 لعنتی !!

 دیر وقت است ، آرام بگـــــــیر

بُگذار یک امشب را آسوده بخوابم……

چهار شنبه 19 تير 1392 3:42 |- Mohammad -|

خیلی سخته که…

مخاطب یکی باشی ولی..

هیچوقت براش خاص نباشی…

 

 

چهار شنبه 19 تير 1392 3:38 |- Mohammad -|

گاهی سخت می شود …
دوستش داری و نمی داند
دوستش داری و نمی خواهد
دوستش داری و نمی آید
دوستش داری و سهم تو از بودنش
فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت
دوستش داری و سهم تو
از این همه ، تنهایی است

      ***

تــَمآم هوآ رآ بو مـے کشم

چشم مـےدوزم

زل مـے زنم…

انگشتم رآ بر لبآטּ زمیـטּ مے گذآرم:

” هــــیس…

!مـے خوآهم رد نفس هآیش بـﮧ گوش برسد…!”

امآ…!

گوشم درد مـےگیرد از ایـטּ همـﮧ بـے صدآیـے

دل تنگـے هآیم را مچالـﮧ مـے کنم و

پرت مـے کنم سمت آسمآטּ!

دلوآپس تو مـے شوم کـﮧ کجآے قصـﮧ مآטּ سکوت کرده ایـے

کـﮧ تو رآ نمـے شنوم

 

       ***

نذر کرده ام صد دور تسبیح …

اهدنا الصراط المستقیم …

شاید وقتی مرا می بینی دیگر راهت را کج نکنی …

 

     ***

خرابم …

خراب …

به اندازه همان قاضی که متهم اعدامی اش رفیقش بود.

 

 

خيلي دوست دارم k.m

 

 

سه شنبه 18 تير 1392 1:10 |- Mohammad -|

  روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین  گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها  بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود…

شنبه 15 تير 1392 1:43 |- Mohammad -|

  دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما ...

 

بفيه داستان در ادامه مطلب


ℭoη†iηuê
شنبه 15 تير 1392 1:41 |- Mohammad -|

  چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت:

 

بقيه داستان در ادامه مطلب


ℭoη†iηuê
شنبه 15 تير 1392 1:37 |- Mohammad -|

  پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.
اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.
هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…
بعد از یک ماه پسرک مرد…
وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادرپسرک گفت که او مرده
و اون رو به اتاق پسر برد…
دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده…
دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد…
میدونی چرا گریه میکرد؟
چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

شنبه 15 تير 1392 1:37 |- Mohammad -|

  جوانی چند روز قبل از عروسی آبله ی سختی گرفت و بستری شد…
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود می نالید
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند…
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید زن نگران صورت خود… که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر او هم کور شده بود
مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد…
۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود…
همه تعجب کردند…
مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم …

شنبه 15 تير 1392 1:34 |- Mohammad -|

 

هی فلانی

زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده وکوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیارا
جز برای او وجز با او نمیخواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد

 

شنبه 15 تير 1392 1:20 |- Mohammad -|

 خدایا!

خدایا!چرا بعضی ها فکر میکنن فقط خودشون آدمن؟

خدایا!چرا بعضی ها فکر میکنن هر چی اونا میگن درسته؟

خدایا!چرا بعضی ها فکر میکنن هیچکس غرور نداره بجز خودشون؟

خدایا!چرا بعضی ها فکر میکنن همه غلام حلقه بگوش هستن و اونا شاهزاده قصه ها

خدایا!چرا...؟!

خدایا!مگه نگفتی همه از یک گل بوجود اومدن مگه نگفتی سر و تهمون یکیه؟

پس چرا...

خدایا جای حقی...صدامو می شنوی

خدایا!چرا بعضی ها معنی محبت رو نمی فهمن

خدایا!چرا بعضی ها با غرور پوشالی و بیجاشون دیگرانو نابود میکنن؟

خدایا!چرا بعضی ها خیانت میکنن و به روشون هم نمی آرن؟

خدایا!چرا بعضی ها از خورد شدن آدما لذت می برن؟

خدایا!گوش میکنی دارم شکایت میکنم

خدایا!آخه چرا بعضی ها اگه بهشون محبت کنی فکر میکنن وظیفه بوده؟

خدایا!چرا بعضی ها اشتباهات دیگرانو مثل پتک می کوبن تو سر طرف اما برا خودشونو...

خدایا!چرا بعضی ها جای قلب سنگ تو سینشونه؟

خدایا!چرا بعضی ها عشقو با هوس عوض می کنن؟

خدایا!مگه اونا تو رو باور ندارن چرا از تو خجالت نمی کشن؟>

خدایا!چرا بعضی ها...

خدایا! چی بگم که خودت شاهدی

خدایا کمکمون کن جز اینا نباشیم

خدایا!کم نیستن جوونایی که بازیچه ی همین بعضی ها می شن

تا ناامید از زندگی خودکشی میکنن...

خدایا!امید چشمان گریون ما تویی

ناامیدمون نکن

چهار شنبه 5 تير 1392 15:27 |- Mohammad -|

 
ترسیدی؟ نترس.. آن‌قدرها هم ترسناک نیست اوایلش احساس تنهایی می‌کنی، سیاهی، غم، اندوه... برای آرامش چند لیوان آب می‌نوشی 1..2..3.. با چند آرام‌بخش. بعد کناری می‌نشینی گوشه‌ای خلوت و دنج با چند قطعه عکس و یک موزیک پر از خاطره کم‌کم از گوشه چشمانت آب سرازیر می‌شود نترس نگران نباش احتمالاً به خاطر آب زیادی هست که خورده‌ای..

روزهای بعد دلتنگ می‍‌شوی... دلتنگ می‌شوی.. هق هق گریه‌ات بلند می‌شود اما نترس ع...ادیست خیلی خیلی عادی

گوشی‌ات را برای دهمین بار برمی‌داری تا زنگی برنی تا فقط و فقط صدایش را بشوی و لبانش را مجسم کنی موقع گفتن الو و بعد از Reject شدن گوشی‌ات را پرت می‌کنی طرفی نترس عادیست خیلی خیلی عادی

روزهای بعد درد می‌کشی و بی‌خوابی؛ بی‌حوصله می‌شوی هنوز هم همان گوشه دنج و همان موزیک و همان عکس‌ها که در همین مدت چند بار تکه‌تکه شده‌اند و دوباره بهم وصلشان کردی. درست مثل یک پازل اما پازل زندگیت، قطعه گمشده‌ات.... نترس عادیست خیلی خیلی عادی

روزهای بعد افسرده می‌شوی. دلگیر و زودرنج اما نترس این خیلی خیلی عادیست

عادت نمی‌کنی به نبودنش، به ندیدنش، به نشنیدن صدایش

روزهای بعد دیگر نمی‌خندی؛ دلت می‌خواهد واقعا بفهمی او در چه حالیست.....

نگران نباش به خودت رجوع کن روزی که در چشمهایم نگاه کردی و گفتی برو؛ دلم در گرو دیگریست چه حسی داشتی؟

اصلا نترس این خیلی خیل عادیست

تازه شدیم شبیه هم؛ به جمع دلشکستگان خوش آمدی.

چهار شنبه 5 تير 1392 15:20 |- Mohammad -|

 دارد میبارد


همان باران دوست داشتنی من.

چشم ببند

و فقط بو بکش

میبینی چه دلبری میکند؟

... تمام خیابان ها را دور میزد تا عطرش را بپاشد به تن جاده ها.

چه ضیافتی به پا خواهد کرد

وقتی به تن عاشق هایی میپیچد که

برای معاشقه خیابان های خالی را انتخاب میکنند

،دست در دست هم،میان خیابانی سیاه

که فقط خطی سفید دیدنش را امکان پذیر میکند

راه میروند و میخندند.

و چه با غیرت میشود

آن هنگام که صورت دخترک را خیس میکند

که کسی اشک هایش را نبیند

اینجا

کنار این پنجره

ایستاده ام تا انتخاب کنم

باران با غیرت را یا بارانی که ضیافتم را ۲ چندان میکند

.

.

عاشقی نیست که معشوقه اش باشم برای یک معاشقه

پس امشب دخترکی تنها باید باشم

که باران ، غیرتش را خرج اشک هایم می کند

 

چهار شنبه 5 تير 1392 14:8 |- Mohammad -|

  شايد ندونين چقدر سخته :



روبروت کسي ايستـاده که با جون و دل دوسش داري



با اينکه به خاطر نجـابت اون و به حرمت عشـق حتي يه بار سيـر بهش نگاه



نکردي ولي چشمـاي خسته تو ، توي چشماي نازنينش ميفته



توي يلداي چشمـاي سياهش غرق ميشي .



اونو با تموم وجود ميخواي و اون نميدونه.



حتي خودتم نميدوني اين احسـاس از کجا اومد



چي شد که اين شد فقط ميدوني که اين احساس با بقيه فرق داره .



جرات ابراز احسـاس و دارم اما از جفاي زمونه و مردمش ميترسم.



از اينکه شايد خــداي عـاشقـا يه گوشه نظري هم به من داشته باشه و بتونم



اونو هم مثل خودم شيدا کنم تا منتـظرم بمونه ولي اگه فرداهـاي نامهربونی



روزگار ، يقه هر دوتامونو بگيره و انتـظار بسر نرسه و فراق نصيبمون بشه



اونوقته که اونم به خـاطر خودخواهي من به پـاي من ميسوزه.



پس نگاهمو آروم از نگاهش ميدزدم و اونو به خــدا ميسپـارم.



دلـمو با خـاطرات کوتاه و شيرين اون خوش و آروم ميکنم و آتيش عشقشو تو



پستوي قـلبم پنهون ميکنم.



تا خودم تنهـا بسوزم



و فقط دعـا ميکنم ، دعـا مي كنم هر جـا که هست خوشبخت باشه و من هم يه



بار ديگه ببينيش تا بتونم يه شـاخه گل بهش هـديه بدم گلي به نام و رنگ و



عـطر خـودش .

چهار شنبه 5 تير 1392 13:56 |- Mohammad -|

  راست گفتند می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند!

اما ... تو بگو ؛گل پرپر شده را زیباییست؟! رنگ مرگی آبیست؟

می توانی تو بیا؛ این قلم ؛ این کاغذ

بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس

بنویس از کمر بید شکسته ؛ و یک پنجره ساکت و بسته!

... ازمن! "آنکه اینگونه به امید سبب ساز نشسته"

هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش..

صحنه ی پیچش یک پیچک زشت؛ دور دیوار صدا!

حمله ی خفاشان !!

جرأتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟

کاغذت می سوزد؟

من دگر خسته شدم. می توانی تو بیا

این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب

من دگر خسته ام از این تب و تاب .

تو بیا و بنویس

چهار شنبه 5 تير 1392 13:54 |- Mohammad -|

  کاش … کاش همان کودکی بودم که حرفهایش را از نگاهش میتوان خواند …



اما اکنون اگر فریاد هم بزنم کسی نمی شنود



دلخوش کرده ام که سکوت کرده ام …



سکوت پر بهتر از فریاد توخالیست !!!



دنیا راببین … بچه بودیم از آسمان باران می آمد ،



بزرگ شده ام از چشمهایمان می آید …



بچه بودیم درد دل را با هزار ناله می گفتیم ، همه می فهمیدند …



بزرگ شده ایم ، درد دل را به صد زبان می گوییم ،



اما هیچ کسی نمی فهمد

چهار شنبه 5 تير 1392 13:51 |- Mohammad -|

  دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هواي تو را کرده.

  خودکارم را از ابر پر مي کنم و برايت از باران مي نويسم.

  به ياد شبي مي افتم که تو را ميان شمع ها ديدم.

  دوباره مي خواهم به سوي تو بيايم.تو را کجا مي توان ديد؟

  در آواز شب اويز هاي عاشق؟

  در چشمان يک عاشق مضطرب؟

  در سلام کودکي که تازه واژه را آموخته؟

  دلم مي خواهد وقتي باغها بيدارند،براي تو نامه بنويسم.

  و تو نامه هايم را بخواني و جواب آنها را به نشاني همه ي غريبان جهان بفرستي.

  اي کاش مي توانستم تنهاييم را براي تو معنا کنم و از گوشه هاي افق برايت آواز 
  بخوانم.

  کاش مي توانستم هميشه از تو بنويسم.

  مي ترسم روزي نتوانم بنويسم و دفترهايم خالي بمانند و حرفهاي ناگفته ام هرگز به 
  دنيا نيايند.

  مي ترسم نتوانم بنويسم و کسي ادامه ي سرود قلبم را نشنود.

  مي ترسم نتوانم بنويسم وآخرين نامه ام در سکوتي محض بميرد وتازه ترين شعرم به تو 
  هديه نشود.

  دوباره شب،دوباره طپش اين دل بي قرارم.

  دوباره سايه ي حرف هاي تو که روي ديوار روبرو مي افتد.

  دلم مي خواهد همه ي ديوارها پنجره شوند و من تو را ميان چشمهايم بنشانم.

  دوباره شب ،دوباره تنهايي و دوباره خودکاري که با همه ي ابر هاي عالم پر نمي شود.

  دوباره شب،دوباره ياد تو که اين دل بي قرار را بيدار نگه داشته.

  دوباره شب،دوباره تنهايي،دوباره سکوت،دوباره من و يک دنيا خاطره.

چهار شنبه 5 تير 1392 13:46 |- Mohammad -|

  کاش در این لحظه که دلم گرفته است در کنارم بودی عشق من
کاش در کنارم بودی و مرا آرام میکردی
در این لحظه  به یک نگاهت نیز قانعم ،عزیزم
حتی همان یک لحظه نگاه مهربانت نیز مرا آرام میکند.
ای تنها همدم لحظه های زندگی ام ، در این لحظه بدجور به وجودت نیاز دارم،
حالا که دلم گرفته کسی را جز تو ندارم ، که مرا آرام کند ،
مرا  از این حال و هوای پر از غم رها کند.
در این لحظه که دلم گرفته ، بشنو درد دلهایم را عشق من ،
تویی که تنها امید منی ، تویی که تنها همدم لحظه های تنهایی منی
بیا  در کنارم ،
خیلی بی قرارم،
میدانی در این لحظه چه آرزویی دارم؟
سر بگذارم بر روی شانه هایت و…
شانه های خیست ، دل آرامم ، نمیخواهم زمان بگذرد ،
نمیخواهم لحظه ای حتی دور از تو باشم
سر میگذارم بر روی سینه ات ، گوش میکنم به صدای تپش قلبت ،
تا بیش از اینکه آرامم، آرام شوم، در گرمای آغوش مهربانت گرفتار شوم
در این لحظه هیچ چیز جز آغوش تو و یک سکوت عاشقانه نمیخواهم…

چهار شنبه 5 تير 1392 13:42 |- Mohammad -|

  یک لیوان آب 
چند قرص 
همه را چشم بسته سر می کشم 
دمر می خوابم 
هنوز هم چشمانم بسته است 
توی دلم می شمرم 
یک ..دو ..سه ...چهار ....
آخ 
لبم را آرام گاز می گیرم 
بوی تنهایی تمام فضای ذهنم را پر می کند 
همه جا تاریک است
صدایی مدام در درونم می گوید :
چشمهایت را ببند.
باز نکن 
به هیچ چیز فکر نکن 
آرام باش.
حس می کنم دستی آرام آرام روی موهایم می لغزد 
پر می شوم از یک حس ِ غریب
پلک هایم می جنبد
: باز نکن 
خوبه ..خوبه ...
با خودم می گویم اینبار خواب نیست 
آه ..
پس هستی 
...
می خواهم حرف بزنم 
آرام لبانم را می گشایم 
: دلم می خواهد راه برویم 
در دل ِ یک طبیعت بکر 
جایی پر از برف شاید
من بدوم 
و رد پاهایم 
از تو دور شوند 
تو دستهایت را باز کنی 
و من باز هم بدوم 
و آغوش گرمت 
پناهم دهد ...
 
سکوت ...
سکوت ...
سکوت ...
...
دلم نمی خواهد چشمانم را باز کنم 
تلاش می کنم بخوابم 
مرا ببوس 
نوازش گرم دست خیالی ِ تو 
و
لالایی سکوت شب 
برای آسوده خوابیدن کافیست 
شب بخیر آسمان من

چهار شنبه 5 تير 1392 13:38 |- Mohammad -|

عزیز ِ دلم

هنوز وقتـے آسمان ِ دلمـــ ابریست

لمس ِسبك ِ دستان ِ مهربانت را روے ِ مو هایمــ حس مـےكنمـــ

...

تو هنوز با تمام ِ نبودنت

تنها پناهگاه ِ من از این آدمهایـے

سه شنبه 4 تير 1392 17:10 |- Mohammad -|

شیـرینش بغض میکند
ناخن خوار شده است
دلگـیـر است
دستآنش میلـرزد
اتانول میبلعـد
خیرـه ی خیرس بـ….
.
.
.
بگذریـم…
اسم او دیگــر فرـهـآد نیست
جلآد استــ….

تلخـی کن شیریــنم….

چهار شنبه 28 فروردين 1392 11:34 |- Mohammad -|

ساعتها زیر دوش می نشینی به کاشی های حمام خیره می شوی
غذایت را سرد می خوری
ناهارها نصفه شب ، صبحانه را شام!
لباسهایت دیگر به تو نمی آیند ، همه را قیچی می زنی!

 

ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی و هیچ وقت آهنگ را حفظ نمی شوی!
شبها علامت سوالهای فکرت را می شمری تا خوابت ببرد!
تنهـــــــــــــــائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست.

چهار شنبه 28 فروردين 1392 11:34 |- Mohammad -|

گفتی دهانت بوی شیر میدهد…

و…

رفتی …
آهای عشق من …
امشب به افتخار تو دهانم بوی مشروب، بوی سیگار، بوی دروغ میدهد …

برمیگردی ؟؟

چهار شنبه 28 فروردين 1392 11:33 |- Mohammad -|

مانند یک بهار …
مانند یک عبور …
از راه می رسی و مرا تازه می کنی …
همراه توهزار عشق از راه می رسد …
همراه تو بهار …
بردشت خشک سینه من سبز می شود …
وقتی تو می رسی …
در کوچه های خلوت و تاریک قلب مـــــــــن …
مهتاب می دمد …
وقتی تو می رسی …
ای آرزوی گم شده بغض های مـــــــــن …
من نیز با تو به عشق می رسم ….

چهار شنبه 28 فروردين 1392 11:32 |- Mohammad -|

hischat

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 12 صفحه بعد